چرا میای وبلاگم؟

ساخت وبلاگ
یه هفته ای هست اومدیم یکی از شهرهای غربی ...دوری از تهران یه خوبیش اینه که از استرس و دیدن هر روزه ی آدمای استرسی راحتی :| و بودن تو شهرهای کوچیکتریه خوبیش اینه که هر چی بخای تقریبا دم دستته ...نون محلی دو قدمی :))تره بار دو قدمی ...سوپری دو قدمی ...قنادی دو قدمی ...تمام مایحتاج اولیه زندگی دو قدمیت :) متی که تهران میرفت نون بگیره بیاد دو ساعت بعد میومد ...اینجا چای میریزی تا سرد شه نون و همه چی گرفته اومده :D هواش همکه نگم ... کامل پاییزی شده ...متی میگه بمونیم همینجا زندگی کنیم :| انگار زنمه :|هرجا من باشم اونم باید باشه ...حالا اگه زنم بود پا ب پای من همه جا نمیومد :| ولی خب با همه ی خوبیایی که اینجا داره یه وقتا دلمون واس تهران دودی تنگ میشه :| به قول متی مخصوصا واس ترافیکاش و بوق زدنا و فش دادناش :))فشارو اون میده البته :| چرا میای وبلاگم؟...
ما را در سایت چرا میای وبلاگم؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : walevorstboy بازدید : 38 تاريخ : پنجشنبه 30 شهريور 1402 ساعت: 22:32

اگه دقیقا و واقعا رو بلد نبودم هیچ راهی واس ادامه ی مکالماتم با اطرافیاننداشتم :| این جمله خیلی واسه من صدق میکنه :| منتها من بیشتر واسه یمکالمات یکم رسمی تر از دقیقا استفاده میکنم ‌... واسه خودمونی و راحت تراز اوهوم ...و هووم و باش ...استفاده میکنم :| اگه این سه تا کلمه نبودنمثل ربات عمل میکردم :| ولی این حالتم همیشگی نیست ...مواقع ناراحتی وبی حوصلگیه ...بقیه وقتا ربات سخنگو هستم :)) امشب هم از اون شبا بود کهمتی یه ریز حرف میزد و من طولانی ترین کلمه ام اوهوووم بود :D بلند میشهتو خونه مثل ربات راه میره و میگه من شایانم :|( کامنتای پست قبل تایید میکنم) چرا میای وبلاگم؟...
ما را در سایت چرا میای وبلاگم؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : walevorstboy بازدید : 36 تاريخ : پنجشنبه 30 شهريور 1402 ساعت: 22:32

به قول نزار قبانی :
کاش یکی بود چشمامونو میفهمید ...
وقتی ناراحت میشدیم به سینش اشاره میکردو می‌گفت :
اینجا وطن توست ...

وطن ما بلاگفاییا هم همینجاست :)

هر وقت دلمون تنگ میشه میایم و خط خطیش میکنیم ...

حقیقتا هیچ جا مثل بلاگفا نمیشه ...هر وقتم میام مینویسم

اروم میشم ولی گاهی همون اومدن خودش هفت خان رستم میشه ..

خیلی کامنت دارم تایید میکنم ب زودی ...

چرا میای وبلاگم؟...
ما را در سایت چرا میای وبلاگم؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : walevorstboy بازدید : 41 تاريخ : پنجشنبه 16 شهريور 1402 ساعت: 20:49

بچه که بودم بزرگترین ترس زندگیم تنهایی بود ...ترس از تنها شدن ...یجورفوبیای از دست دادن داشتم ...گاهی احساس میکنم این فوبیا هنوز با من هست ...تقریبا تنها کسی که ترس از دست دادنش رو ندارم متی :| به قول خودش چونقرار نیست نباشه :| هرکجا من باشم اونم هست ...بزرگتر که شدم احساس کردم قوی تر شدم اما به فاصله ی یک تا دو سالاز عزیزترین ادمای زندگیم جدا شدم ...انگار زندگی خاست نشون بده زور اونبیشتره ...به متی میگم الان دیدن یه چیزی خود آرامشه ...میگه چی !! میگمدیدن بچه ای که با خودش بازی میکنه :| یه بچه ی یکی دو ساله :|میگه بچه نمیتونم بیارم :| ولی بخای میتونی سفارش بدی برات بسازیم :|حالا انگار خودم دست و پا ندارم نمیتونم بسازم :| میتونما ولی نمیتونم :|تنهایی نمیشه :| چرا میای وبلاگم؟...
ما را در سایت چرا میای وبلاگم؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : walevorstboy بازدید : 51 تاريخ : پنجشنبه 16 شهريور 1402 ساعت: 20:49